دانشگاه پر از خالی بود , جمعا شیش تا دانشجو و ی استاد و چار نفر از کارکنان اونجا بودیم .
حمیده امروز بمناسبت ازدواجش شیرینی خریده بود و اون شیرینی ناجور چایی میطلبید
احدی جرئت نزدیک شدن به آبدار خونه ی دانشگاه رو نداره , همین ک استاد گفت کاش چایی َ م
بود با شیرینی میخوردیم ما پاشدیم :دی
رفتم طبقه ی بالا 7 تا لیوان کش رفتم و بسرعت شتابیدیم بسمت آبدار خونه -125-
شانس باهامون یار بود و اون آقا ِ نبود , با ی سماور خیلی بزرگ و چایی ِ تازه دم روبرو شدیم
لیوان ـآرو چیدیم تو سینی و رفتم سمت کتری :دی
با لرزش دست و تپش قلب ی ک از اضطرابم ناشی میشد چایی ـآ رو ریختم و سینی رو دادم
دست حمیده
به هر بدبختی و قایم موشک بازی بود خودمونُ رسوندیم به کلاس , از فرط خنده نتونسم با استاد
حرف بزنم , فقط بش گفتم رفتم بالا لیوان کش رفتم استاد
کم مونده بود پخش شه بنده خدا =))
چایی پخش شد و تا بخودمون رسید دیدم یکی کم ِ : (
بسرعت هرچه تمام دوییدیم بسمت آبدار خونه , هنوز آقا ِ نیومده بود اما یکی از کارکنا اونجا بود ,
مام :-" به کار خودمون ادامه دادیم
تنها کسی ک چایی دوم گیرش اومد من بودم ;;)
== ==
کلاس فیزیک + ازدواج + شیرینی + چایی + لرزش دست و طپش قلب و خنده های واقعی + ذوق
خرید کتاب و کتاب فروشی ِ میدون ونک
بقول حمیده امروزمونم تاریخی شد , چون از محالات بود همچین اتفاقی
=
تپل ِ دوس داشتنی َم , قد لذت ِ هشتایی ـآی بالا شکرت :×