وقتی ک خودت ُ حبس میکنی بین دغدغه هات ُ حتی به خودت اجازه ی فکر کردن نمیدی
وقتی افکارت ثانیه به ثانیه هجوم میارن به مغزت , اما تو میجنگی باهاشون و بهشون اجازه ی ورود نمیدی
وقتی زور میزنی واسه رهایی اما بازم نمیتونی
وقتی از این همه جنگیدن خسته ای
وقتی روزی هزار بـ ـ ـار رو خودت خط میکشی
وقتی تمام ِ تنهاییتُ با نسکافه و شکلات تلخ ـآی پی در پی پر میکنی
و
حرفاتُ به سختی قورت میدی / حرفایی از جنس ِ هیچی و نمیدونم
وقتی
وقتی
وقتی
وقتی ک دیگه هیچی نیستی !!
همیشه میگن روزای خوب ساختنی َن نه اومدنی .
19 اردیبهشت ِ نود و دو
روزی ک به بهترین نحو و توسط سه دوست خوب ساخته شد
رها , شادی , مریم
با صحبتای دوتایی ِ منو مریم شروع و با خدافظی ِ من و شادی و رها , وسط سالن ِ متروی امام خمینی به آخر رسید .../
راه رفتنا , دنبال هم گشتنا , ناهار , بستنی , یخ در بهشت , لواشک ـآی مری , خندیدن ـآ , چرت و پرت گفتنا , حضور چار تایی ِ ما , دور همی و کتاب خریدنا و خستگیا + شیطونیای بضی ـآ ( ماجرای چمدون / مری میدونه چی میگم :دی ) / همه و همه دست به دست هم داد و دور همی مون ُ زیبا کرد و روز خوبمون ُ ساخت .
حالا من موندم و ی خاطره ی زیبا از ی دور ِ همی و ی روز ِ بسیار خوب و ی کتاب ِ شازده کوچولو ک رها و شادی بم هدیه دادن
و حس ِ خوب ِ بعد از دیدار .
چقد دوستون داشتم , چقد حضورتون دلچسب بود و آشنا / دلم براتون تنگ شده
روزـآی سختی رو میگذرونم / همه جوره درگیرم , از درس بگیر تا زندگی م
همه ی سختی ـآ به کنار / دلتنگی داره خفه م میکنه
شدم مث اون روزای مریم :) / همون روزایی ک همه جوره تنها بود
طوفان ِ خاک / آمد و همه ی نبودن ها را خاک گرفت !
=== ===
دلم گرفته , خیلی زیاد , اونقدری ک نتونی تصورشُ کنی
وقتی ک دلت میگیره از موندن _| خسته ای |_ , وقتی ک راهتُ میدونی اما این پا و اون پا میکنی
, وقتی ک شرایط هی سخت تر و سخت تر میشه اما بازم میمونی
هی دل مشغولی , هی موندن
هی فشار , هی اصرار به موندن
همش موندن
کسی ک راهی ُ انتخاب کرده دیر یا زود پا میذاره توش , حداقل من ک اینجوریم
ی پای زندگیم با موندن میلنگید , با این حال خیلـی صبوری کردم و پا رو عقلم گذاشتم
بخاطر ِ اونایی ک عاشقشون بودم
اما
اما دیشب بلخره , واسه ی بارم ک شده خواستم آدم باشم , مث بقیه ب زندگیم برسم
فقط یکم آسودگی خاطر , چیز زیادی ِ ؟
منطقی بالاتر از زندگی و آرامش ؟!
با این حال
- - دلـم گـرفـت ازیـن رفـتـن - -
دانشگاه پر از خالی بود , جمعا شیش تا دانشجو و ی استاد و چار نفر از کارکنان اونجا بودیم .
حمیده امروز بمناسبت ازدواجش شیرینی خریده بود و اون شیرینی ناجور چایی میطلبید
احدی جرئت نزدیک شدن به آبدار خونه ی دانشگاه رو نداره , همین ک استاد گفت کاش چایی َ م
بود با شیرینی میخوردیم ما پاشدیم :دی
رفتم طبقه ی بالا 7 تا لیوان کش رفتم و بسرعت شتابیدیم بسمت آبدار خونه -125-
شانس باهامون یار بود و اون آقا ِ نبود , با ی سماور خیلی بزرگ و چایی ِ تازه دم روبرو شدیم
لیوان ـآرو چیدیم تو سینی و رفتم سمت کتری :دی
با لرزش دست و تپش قلب ی ک از اضطرابم ناشی میشد چایی ـآ رو ریختم و سینی رو دادم
دست حمیده
به هر بدبختی و قایم موشک بازی بود خودمونُ رسوندیم به کلاس , از فرط خنده نتونسم با استاد
حرف بزنم , فقط بش گفتم رفتم بالا لیوان کش رفتم استاد
کم مونده بود پخش شه بنده خدا =))
چایی پخش شد و تا بخودمون رسید دیدم یکی کم ِ : (
بسرعت هرچه تمام دوییدیم بسمت آبدار خونه , هنوز آقا ِ نیومده بود اما یکی از کارکنا اونجا بود ,
مام :-" به کار خودمون ادامه دادیم
تنها کسی ک چایی دوم گیرش اومد من بودم ;;)
== ==
کلاس فیزیک + ازدواج + شیرینی + چایی + لرزش دست و طپش قلب و خنده های واقعی + ذوق
خرید کتاب و کتاب فروشی ِ میدون ونک
بقول حمیده امروزمونم تاریخی شد , چون از محالات بود همچین اتفاقی
=
تپل ِ دوس داشتنی َم , قد لذت ِ هشتایی ـآی بالا شکرت :×
-/ خاطره ی بیاد موندنی ِ بستنی -2- /-
بلاخره پس از ماه ها دعا و مناجات و التماس , خدا زد پس کله این استاد و ما امشب زود تعطیل شدیم
قدم زنان و با آسودگی خاطر پیش به سوی بستنی نیشکر - حالا بماند که سر راه از نمایشگاه
مبل و لوستر و جواهر فروشی و اینا گرفته تاا فروشگاه لوازم خونگی ام سر زدیم ;;) - !
آقا ِ بهمون گف میتونید شیش تا گوله بستنی انتخاب کنید , منم عین این سرخوشا همینجور
داشتم سفارش میدادم ک یِیهو سر ِ چار تا گوله اون یکی آقا ِ گف بفرمایید خانوم -ینی تموم
شد-137- -/ من -128-
کلی ناراحت ازینکه شاتوتی شُ سفارش نداده بودم شادان و خندون بسمت نیمکت -165- :دی
میلرزیدیم و میخندیدیم و بستنی گوله ای میخوردیم -همون اسمایلی ِ-
خنده دار تر اینکه عالم و آدم نگامون میکردن , حتی یه خانوم ِ گف شما سردتون نیس ؟! مام همچنان سرخوش -165-
پس از پایان بستنی دیدیم نع به جایی نرسید , گوشه دلمونم نگرفت , خیلی خوشحال تر رفتیم
به آقاِ گفتیم بازم میخوایم ;;) -64- , آقا ِ با نیش ِ باز گف بگید چی میخواید
اینبار دیگه شاتوتی سفارش دادم -همون اسمایلی ِ- :دی
بستنی به دست , پیش به سوی مترو قلهک , وسط راهم جلو بیمارستان توقف برای به آخر
رسوندن بستنی :دی
انقد خندیدیم که هر دو به سرفه کردن افتادیم , پیشنهاد دادم بریم ذرت بخوریم , بهدش اون گف نع
دیگه جا ندارم -137-
قول گرفتم سه شنبه بریم ذرت بخوریم ;;)
خیلی خوش گذشت خیلی حال داد
خدایا قدّ ِ خوشمزگی ِ گوله های بستنی شکرت :ط
امممم : شما فک کن این پست به تاریخ دیشب نوشته شده :دی
+عکس