عنوان ندارد
عنوان ندارد

عنوان ندارد

روز ِ تاریخی

دانشگاه پر از خالی بود , جمعا شیش تا دانشجو و ی استاد و چار نفر از کارکنان اونجا بودیم .


حمیده امروز بمناسبت ازدواجش شیرینی خریده بود و اون شیرینی ناجور چایی میطلبید


احدی جرئت نزدیک شدن به آبدار خونه ی دانشگاه رو نداره , همین ک استاد گفت کاش چایی َ م 


بود با شیرینی میخوردیم ما پاشدیم :دی


رفتم طبقه ی بالا 7 تا لیوان کش رفتم و بسرعت شتابیدیم بسمت آبدار خونه -125-




شانس باهامون یار بود و اون آقا ِ نبود , با ی سماور خیلی بزرگ و چایی ِ تازه دم روبرو شدیم


لیوان ـآرو چیدیم تو سینی و رفتم سمت کتری :دی


با لرزش دست و تپش قلب ی ک از اضطرابم ناشی میشد چایی ـآ رو ریختم و سینی رو دادم 


دست حمیده


به هر بدبختی و قایم موشک بازی بود خودمونُ رسوندیم به کلاس , از فرط خنده نتونسم با استاد 


حرف بزنم , فقط بش گفتم رفتم بالا لیوان کش رفتم استاد 


کم مونده بود پخش شه بنده خدا  =))


چایی پخش شد و تا بخودمون رسید دیدم یکی کم ِ : ( 


بسرعت هرچه تمام دوییدیم بسمت آبدار خونه , هنوز آقا ِ نیومده بود اما یکی از کارکنا اونجا بود , 


مام :-" به کار خودمون ادامه دادیم


تنها کسی ک چایی دوم گیرش اومد من بودم  ;;)


==                      == 


 کلاس فیزیک + ازدواج + شیرینی + چایی + لرزش دست و طپش قلب و خنده های واقعی + ذوق 


خرید کتاب و کتاب فروشی ِ میدون ونک



بقول حمیده امروزمونم تاریخی شد , چون از محالات بود همچین اتفاقی 


=


تپل ِ دوس داشتنی َم , قد لذت ِ هشتایی ـآی بالا شکرت :×





(:

-/ خاطره ی بیاد موندنی ِ بستنی -2- /-



بلاخره پس از ماه ها دعا و مناجات و التماس , خدا زد پس کله این استاد و ما امشب زود تعطیل شدیم 


قدم زنان و با آسودگی خاطر پیش به سوی بستنی نیشکر - حالا بماند که سر راه از نمایشگاه 


مبل و لوستر و جواهر فروشی و اینا گرفته تاا فروشگاه لوازم خونگی ام سر زدیم ;;) - !


آقا ِ بهمون گف میتونید شیش تا گوله بستنی انتخاب کنید , منم عین این سرخوشا همینجور 


داشتم سفارش میدادم ک یِیهو سر ِ چار تا گوله اون یکی آقا ِ گف بفرمایید خانوم -ینی تموم


شد-137- -/ من -128-



کلی ناراحت ازینکه شاتوتی شُ سفارش نداده بودم شادان و خندون بسمت نیمکت  -165- :دی


میلرزیدیم و میخندیدیم و بستنی گوله ای میخوردیم -همون اسمایلی ِ-


خنده دار تر اینکه عالم و آدم نگامون میکردن , حتی یه خانوم ِ گف شما سردتون نیس ؟! مام همچنان سرخوش -165-


پس از پایان بستنی دیدیم نع به جایی نرسید , گوشه دلمونم نگرفت , خیلی خوشحال تر رفتیم


به آقاِ گفتیم بازم میخوایم ;;) -64- , آقا ِ با نیش ِ باز گف بگید چی میخواید 


اینبار دیگه شاتوتی سفارش دادم -همون اسمایلی ِ- :دی


بستنی به دست , پیش به سوی مترو قلهک , وسط راهم جلو بیمارستان توقف برای به آخر 


رسوندن بستنی :دی


انقد خندیدیم که هر دو به سرفه کردن افتادیم , پیشنهاد دادم بریم ذرت بخوریم , بهدش اون گف نع


دیگه جا ندارم -137-


قول گرفتم سه شنبه بریم ذرت بخوریم ;;) 


خیلی خوش گذشت خیلی حال داد 


خدایا قدّ ِ خوشمزگی ِ گوله های بستنی شکرت :ط





امممم : شما فک کن این پست به تاریخ دیشب نوشته شده :دی

 

+عکس 


سـلـام

 سلـام به تـو , سلـام به مـن , سلـام به این خونـه , سلـام به همـه 


 : )